محمد صادق غلامی / با همکاری میثم امینیان
به گزارش سخن تاریخ، نشست «جریان شناسی تاریخی نزاع بنی امیه و بنی هاشم» روز پنج شنبه 7 بهمن 95 با سخنرانی دکتر محمد الله اکبری در موسسه تاریخ تطبیقی برگزار شد.
دکتر الله اکبری در بیان مقدمه بحث گفت: صحبت ما یک مفروضات اندکی دارد که دربارهاش بحث نمیکنیم. صحبت ما درباره دو خاندان خویشاوند با هم است که یکی از آن دو با سابقه خوب و خوشنام و مردمی و در میانه راه منتخب از سوی خداوند برای راهنمایی انسانها است و دیگری بااینکه با این خاندان وابستگی خویشاوندی دارد ولی سابقه خوبی ندارد و افراد فاسق و فاجر و جنایتکار در این خاندان زیاد است و بدنامی در تمامی زمانها در این خانواده موج میزند. در این موردبحثی نمیکنیم.
برای اینکه بحث ما نظم داشته باشد ناچارم به کمی قبل از این جریان برگردم.
این بحث در چهار مرحله بررسی میشود:
مرحله اول: از آغاز تا آستانه بعثت پیامبر (ص)
بر اساس اخبار موجود در کتابهای دینی و تاریخی سابقه سکونت در شهر مکه به حضور همسر و فرزند حضرت ابراهیم در آنجا برمیگردد. دعای حضرت ابراهیم است که دل مردم را بهسوی آنها متمایل کن. از زمان و سابقه تاریخی آن اطلاع چندانی نداریم.
اولین ساکنان مکه هاجر و فرزندش اسماعیل هستند و قبلش قبیله جرحم از یمن به سمت شمال در حال مهاجرت است گذرش به مکه میافتد و با اجازه در آنجا ساکن میشود. اسماعیل در آنجا ساکن میشود و همسر اختیار میکند و صاحب فرزندانی میشود و کمکم تعدادشان زیاد میشود به حدی که مکه تحمل آنها را ندارد و بهتدریج به اطراف پراکنده میشوند. شاخههای مختلفی دارند که معروفترین آنها عدنانیها هستند.
در فاصله جرحم تا قریش دو واقعه کوچک دیگر که چند صدسال زمان فاصله است اتفاق افتاده است بنی اسماعیل هستند و روزگاری میرسد که بنی خزاعه مانند جرحم از اطراف به سمت مکه آمدند و در آنجا ساکن شدند و قدرت گرفتند و بنی اسماعیل را از اطراف بیت به حواشی میراند و خودش در اطراف بیت مستقر میشود.
دو قبیله هستند که ممکن است از آنها نام ببرم. یکی خزاعه و دیگری قضاعه. الآن فامیلی خزاعی در ایران داریم که برخی از آنها منتسب به این قبیله هستند. اینکه قبیله خزاعه چه مدت بر مکه مسلط میشود اطلاع دقیقی نداریم.
ساکنان مکه موحد هستند تا زمانی که قبیله خزاعه سلطه پیدا میکند. به لحاظ رفتوآمد اینها به شام بهتدریج بتپرستی رواج پیدا میکند. رئیس قبیله خزاعه چند بت از شام میآورد و همین سبب رواج بتپرستی میشود. درواقع ساکنان مکه مشرک میشود. هم خدا را قبول دارند و هم بت را مؤثر میدانند.
تیرههای بنی عدنان که به حواشی مکه راندهشدهاند یکی از آن تیرهها قریش نام دارد. به دیگر تیرهها قریش نمیگویند. پدر قصی بن کلاب در جوانی فوت میکند و مادرش شوهر دیگری اختیار میکند و به منطقه شام هجرت میکند و قصی در آنجا نزد ناپدری بزرگ میشود. زمانی که بزرگ میشود میفهمد که از یک قوم شریف است.
به مکه میآید و داماد رئیس قبیله خزاعه میشود و هنگام فوت رئیس قبیله که پسر نیز ندارد نفوذ و قدرت او بالا میرود. او خزاعه را به حواشی مکه میبرد و قریش را در اطراف بیت سکونت میدهد. به این جهت به او مجمع نیز میگویند.
دو گروه قریش در منابع آمده است: قریش بطاح و ظواهر.
بطحاء به یک سرزمین فرو رفته میگویند. یکی از القاب حضرت رسول (ص) بطحائی است. قریش ظواهر کسانی هستند که اطراف بیت نیستند و پشت کوهها هستند ظواهر نامیده میشوند و آنهایی که اطراف بیت هستند بطایح نامیده میشود؛ زیرا بیت در عمق دره قرار دارد.
قریش که رئیس مکه شد بهتدریج قدرتش گسترده شد و تبدیل به شاه پیغمبر شد. بااینکه یک ده بزرگ در اختیارش بود اما آنقدر نفوذ سیاسی و دینی و اجتماعی پیدا کرد که اگر چیزی را سنت و قانون میکرد همه میپذیرفتند. کسی از فرمانش سرپیچی نمیکرد.
زمان گذشت و عمر او به پایان رسید. او دارای چهار فرزند است:
1- عبد مناف: مناف معادل کلمه الله
2- عبدالدار
3- عبدالعزی
4- عبدالقصی (عبدالکعبه)
عبدالدار به لحاظ چابکی و تیزی ذهن و مدیریت نسبت به بقیه توان کمتری داشت و پدر بیشتر میراث اجتماعی مذهبی و دینی خود را به این پسر واگذار کرد؛ زیرا بتواند خودش را اداره کند.
مردم مکه از قبل، یک سری قواعد و اعتقادات سیاسی مذهبی داشتند و یک سری نیز قصی ابداع کرد.
نام قصی زید است و چون دورافتاده از وطن بود به او قصی گفتند. ازجمله کارهایی که او کرده بود ساخت ساختمانی بنام دارالندوه بود. آن چا محل تجمع بود و مشورت میکردند. حتی این را به عبدالدار داد.
وقتی از دنیا رفت منصب سیاسی قریش به عبدمناف رسید که به لحاظ هوش و مدیریت از بقیه برادران برتر بود و منصب دینی و تصدیگری بیت و حجابت و حفاظت از کعبه به عبدالدار رسید. مناصب زیادی بود و در آستان بعثت پیامبر (ص) بیش از 20 منصب است که به عبدالدار رسید.
تا زمانی که دو برادر زنده بودند بین آنها دعوایی نبود. وقتی مناصب به فرزندان آنها رسید دعوا شروع شد. بنی عبدمناف تقاضای سهم بیشتری داشتند.
عبدمناف چهار پسر دارد:
1- هاشم
2- مطلب
3- عبد شمس
4- نوفل
جالب این است که بااینکه عبد شمس و هاشم دوقلو هستند ولی به لحاظ سازگاری بین برادران مطلب و هاشم با هم و عبد شمس و نوفل با هم میسازند.
در زمان فرزندان بر سر این مناصب دعوا میشود و به همین خاطر دو حزب تشکیل میشود. یک جریان را حلف مطیبین میگویند که جریان بنی عبد مناف است که ابتدا هاشم و بعد از او برادرش مطلب و بعدها پسر هاشم عبدالمطلب است. این حلف هشت قبیله دارد که چهارتای آن عبدمناف هستند؛ یعنی بنیهاشم بنی مطلب و بنی عبد شمس و بنی نوفل و دو سه قبیله دیگر مانند بنی زهره (قبیله سعد بن ابی وقاص) و قبیله تیم (قبیله ابوبکر) و یکی دوتای دیگر که سرجمع حلف مطیبین را تشکیل دادهاند.
در آنسوی دیگر حلف بنی عبدالدار است که حلف الاحلاف نام دارد. آنها نیز حدوداً شش قبیله هستند. خود بنی عبدالدار مجموعه بزرگی دارد و در کنارش قبیله بنی سهم (قبیله عمروعاص)، قبیله بنی عدی (قبیله عمر)، بنی جمح (قبیله امیه بن خلف) و بنی مخزوم.
در زمان این دستهبندیها قریش حدوداً 25 تیره دارد که از این تعداد 13 قبیله قدرت اجتماعی و اقتصادی دارند و 12 قبیله قدرت کمتری دارند. اینهایی شمردیم جزو همین 13 تا بودند و از این میان 4 قبیله قدرت بیشتری دارند. بنیهاشم و بنیامیه که هر دو بنی عبدمنافی هستند و دوتای دیگر بنی عبدالدار و بنی مخزوم هستند. این چهارتا به لحاظ عدد مردان و توان نظامی و اقتصادی و نفوذ اجتماعی از آن نه قبیله دیگر توانمندی بیشتری دارند.
در اینجا بنیامیه و بنیهاشم در کنار هم هستند و سهمالارث جدشان را مطالبه میکنند و سهمهایی میگیرند. ازجمله اینکه فرماندهی جنگها و رهبری کاروانهای تجاری سهم بنیامیه میشود. اینکه بعدها میبینید هر جا جنگی هست یا ابوسفیان یا یکی دیگر از بنیامیه فرمانده است به این دلیل است که این منصب موروثی است و در همه این تجارتها نیز فرمانده قافله یکی از بنیامیه است. ازجمله مناصبی که به بنیهاشم میرسد سقایت و رفادت است. سقایت یعنی آب دادن و رفادت یعنی غذا دادن به حاجیان. دو منصبی که هزینه داشت. آب مکه آب گوارایی نبود. آب زمزم آب گوارایی نیست. به همین دلیل آب زمزم را میکشیدند و داخل حوضی میریختند و کشمش یا خرما به آن اضافه میکردند تا شیرین شود. این کار هزینه داشت. به این شربت نبیذ میگفتند که حلال بود. البته بعدها در دوره بنیعباس خمر میساختند و به آن نبیذ میگفتند. معتقد بودند که حلال است و خلیفه هم میخورد.
در اینجا بین بنیامیه و بنیهاشم همکاری رخ میدهد. در جنگها و درگیریها با هم همراهی میکنند هرچند ریاست سیاسی در اختیار بنیهاشم است. تا خود عبدمناف و هشام و عبد شمس زنده بود دعوایی نبود.
آغاز دعوا برمیگردد به پسر عبد شمس و هاشم. هاشم بزرگ مکه است. نام هاشم «عمرو عُلی» به معنای عمرو بالا مرتبه است؛ زیرا در مکه قحطی آمده بود و زمانی که از شام به مکه میآمد برای خودش مرکب و کالا خریده بود و شترها را سر برید و آبگوشت زیادی درست کرد و آنها را از قحطی نجات داد. به همین دلیل به او هاشم گفتند. هشم یعنی کسی که نان خورد میکند.
در این زمان امیه که پسر عبد شمس است و یکی از پسران دوازدهگانه او است با هاشم به منازعه برمیخیزد. او دو منازعه دارد:
1- منازعه پنهان: میگوید چون هاشم در میان مردم نفوذ پیدا کرده است باید با او برابری کنیم. به همین خاطر او نیز اقدام به اطعام مردم میکند. ولی خوشنامی را به دست نمیآورد و به همین دلیل کینه او را به دل میگیرد و موجب غیبت و بدگوییهایی از سوی او میشود.
2- منازعه آشکار: او میگوید که چرا ریاست فقط به دست هاشم باشد و باید به دست ما هم باشد. در این منازعات کارشان به داوری میکشد. داور به نفع هاشم داوری میکند. داوری شرط دارد. باید بازنده صد شتر بدهد و ده سال از مکه برود. به نقل دیگری باید ده سال نوکری برنده را بکند. وقتی هاشم برنده میشود امیه ناچار به دادن صد شتر میشود و هاشم نیز این شترها را سر میبرد و غذا درست میکند و به فقرای مکه میدهد. این کار خلاف خواست امیه بود. از آنطرف باید ده سال به شام برود. ازاینجا میتوان زمینههای نفوذ بنیامیه را در شام ردگیری کرد. اینها از قبل با شام آشنایی داشتند. اینیکی از ریشههای دعوا است.
هاشم جوانمرگ میشود. قبر هاشم در غزه است. در یکی از سفرهای تجاری در آنجا از دنیا میرود. بعد از او ریاست به مطلب برادر هاشم میرسد. در اخبار آمده است که عبدالمطلب با حرب بن امیه ندیم و رفیق بودند. مادر عبدالمطلب مدنی است. عبدالمطلب در مدینه به دنیا آمده است و در همانجا بزرگ میشود و بعد از اینکه به سن رشد رسید او را به مکه آوردند و رئیس مکه شد.
برای تعمیق رفاقت دختر و پسرهایشان را به ازدواج یکدیگر درآورده بودند. ابولهب پسر عبدالمطلب از خاندان اموی زن گرفته است. ام جمیل عمه معاویه است. از طرفی عبدالمطلب دخترش را به یکی از نوههای امیه یعنی حارث بن حرب بن امیه داده است؛ اما در ادامه همین ندیم بودن یک اتفاقی افتاده است که سبب دومین ریشه جدایی شده است.
یک نفر به عبدالمطلب پناه داده بود. این رسمی بود که اگر کسی در مکه پناهی نداشت یک شخصی او را پناه میداد. اتفاقاً آنکسی که به عبدالمطلب پناه آورده بود یهودی مذهب بود. او تاجری بود و وضع مال خوبی هم داشت. حرب بن امیه حسادت کرد و گفت: این کیست که از ما نیست ولی بیشتر سود تجارت را میبرد؟ باید او را بکشیم.
چند نفر با هم ساختند. خود حرب در بین آنها نبود. رفتند و او را کشتند و اموالش را تصرف کردند. عبدالمطلب نگران بود که یک نفر که در پناه او بوده، کشتهشده است. دستبردار نبود و تحقیق و تفحص میکرد تا اینکه فهمید شروع ماجرا تحت مدیریت چه کسی بوده است؟ خونخواهی کرد و اموالش را گرفت و به وارثانش داد و مقداری از آن را به او ندادند. این سبب جدایی این دو نفر و کدورت و نفرت آنها شد.
یک مسأله قدیمیتر وجود دارد که در اخبار تاریخی بهوفور به آن دامن زدهشده است. گفتیم که عبد شمس و هاشم دوقلو بودند. در برخی اخبار آمده است که انگشت هاشم به پیشانی عبد شمس چسبیده بود و باید اینها را از هم جدا میکردند. وقتی اینها را با شمشیر جدا کردند خون زیادی از دو طرف آمد. چون ولادتشان با این شمشیر رخ داد تا آخر نسلشان همیشه دعوا پیدا کرد. به کتاب مقریزی در قرن هشتم بنام النزاع و التخاصم بین بنیامیه و بنیهاشم مراجعه کنید. کتاب ترجمه فارسی نیز دارد و حجم کمی دارد. او به این جدایی این دوقلوها بسیار بها داده است و اقوال دیگران را نیز نقل کرده است.
در این مرحله هم با همپیمان هستند و هم ندیم هستند و هم نسبت خانوادگی دارند که تا صدر اسلام نیز ادامه دارد. دختر عبدالمطلب صفیه مادر زبیر است. در همین دوره است که ابوالعاص بن ربیع داماد پیامبر (ص) میشود. زینب دختر پیامبر (ص) همسر ابوالعاص اموی میشود. اتفاقاً پیامبر (ص) او را مدح میکند و میفرماید که داماد خوبی بود و به عهدش وفا کرد. در بسیاری از سفرهای تجاری رهبر کاروان بود. آنجایی که به دست نیروهای مسلمان اسیر میشود پیامبر (ص) از او تعهد میگیرد که به مکه رفتی دختر مرا به مدینه بفرست. او نیز به این وعده وفا کرد. بعداً نیز مسلمان میشود و امام علی (ع) نیز داماد این فرد میشود. امامه بنت ابی العاص دختر او است. حضرت فرمود مرا از سه کار گزیری نیست: یکی وصیت فاطمه (س) است که بعد از من خواهرزاده مرا به همسری بگیر که او نسبت به فرزندان من مانند خود من است. سه یا نه شب بعد از وفات حضرت فاطمه (س) با او ازدواج کرد و فرزندان حضرت را بزرگ کرد. حدوداً پانزده سال بعد با امالبنین ازدواج میکند که در اینجا شبهه بزرگ شدن فرزندان امام علی (ع) زیر نظر امالبنین پاسخ داده میشود.
مرحله دوم: پس از بعثت پیامبر (ص)
در دو سه سال او بعثت دعوای زیادی رخ نمیدهد. وقتی پیامبر (ص) بر مرام خود پافشاری میکند کمکم قریش جبه گیری میکند. آن دو حزب قبلی جایشان تغییر میکند. گفتیم 13 تیره قریش بودند که از بقیه قویتر بودند. در این زمان دو گروه جدید درست میشود. یکی گروه مؤمنان و دیگری گروه کافران یا مشرکان.
قبیلهها جابجا میشوند. در این دستهبندی جدید بنی مطلب و بنیهاشم با هم میمانند دو حزب بنی عبدمناف و بنی نوفل جدا میشوند و داخل در حزب رقیب میشوند. دیگر قبایلی نیز که به این گروه پیوسته بودند مانند بنی زهره و بنی تیم جدا میشود.
گروه بنیهاشم متشکل از دو قبیله و گروه رقیب متشکل از 11 به قبیله میشود. اتحاد و نیروی نظامی و اقتصادی آنها قویتر میشوند. به این جهت است که موفق میشوند یک حصر کاملی را علیه بنیهاشم درست کنند.
وقتی میگوییم بنیهاشم معنایش این نیست که همگی مسلماناند. اینها به لحاظ تعصب نژادی و قومی از یکدیگر حمایت میکنند. بین اینها مشرک نیز وجود دارد. هرچند بعداً همگی ایمان میآورند.
در اینجا است که پیامبر (ص) ناچار به هجرت میشود. بعد از هجرت دعوا بالا میگیرد ولی در این مواجهه اکثر پیروان پیامبر (ص) مدنی هستند و قریشیها اندک هستند. مهاجران به حبشه و مدینه 120 نفر بیشتر نیستند. برخی از آنها زیر شکنجه کشته شدند و بیشترشان به حبشه رفتند. پیامبر (ص) با تکیه بر قدرت و همراهی مدنیها حکومت تشکیل دادند.
جنگها و خونریزیها سبب میشود که اوج تقابل رخ دهد. بالاخره در جنگ بدر پسران ابوسفیان کشته میشوند. پدرزن و عموی زن او و بزرگان بنیامیه کشته میشوند. هند وقتی میخواهد از پیامبر (ص) نام ببرد میگوید: قاتل الاحبه. عتبه بن ربیعه بن عبد شمس پدر هند است. فردی عاقل و فهمیده است که از بتپرستی دست برداشته بود و مسیحی شده بود. بههرحال در این جنگ کشته شد.
در فتح مکه یک اتفاق جدید میافتد. پیامبر (ص) با ده هزار نیروی نظامی مکه را فتح میکند. هرچند در این جریان امتیازاتی به ابوسفیان داده میشود و خودش بخشیده میشود و خانهاش خانه امن اعلام میشود و قبلاً دخترش را به همسری پیامبر (ص) درآورده است؛ یعنی ضمن این مواجهه، پیامبر (ص) تألیف قلوب هم میکند. طبق قانون جنگ آن زمان همگی یا باید کشته میشدند یا به بردگی گرفته میشدند. فرد پیروز در این زمینه مختار بود. ولی پیامبر (ص) همگی را بخشید و فرمود: اذهبوا انتم الطلقاء. این عمل پیامبر (ص) را نوعی ننگ و توهین به خود تلقی کردند و گفتند ما برده آزادشدهایم.
در جنگ حنین وقتی قبیله هوازن فرار کرد غنائم زیادی به دست پیامبر (ص) افتاد. پیامبر (ص) از این غنائم چیزی به انصار نداد. دویست شتر به ابوسفیان داد و صد شتر را به معاویه داد. بیشتر اینها را بین بنیامیه تقسیم کرد تا شاید آن کینهها شسته شود.
پیامبر (ص) سعی میکند اینها را به همکاری بگیرد. به ابوسفیان منصب اداری میدهد. به نجران برود و مالیات بگیرد. میبینید پیامبر (ص) وقتی قدرت حکومت پیدا کرد به پنج نفر از بنیامیه منصب میدهد و یکی از اینها فرماندار مکه است. عتاب بن اسید یک جوانی از بنیامیه است. چند نفر را استیفای خراج داده است و به هیچکدام از بنیهاشم منصب نداده است؛ یعنی پیامبر (ص) به سمت همگرایی پیش میرود بااینکه سالها ابوسفیان تلاش میکرده که پیامبر (ص) را بکشد.
مرحله سوم: از رحلت پیامبر (ص) تا پایان خلافت عثمان
ابوسفیان که به نجران برای دریافت خراج رفته است در بازگشت به مدینه میبیند که پیامبر (ص) از دنیا رفته و ابوبکر خلیفه شده است. در اولین مواجهه به در خانه حضرت علی میرود و در میزند و با این خطاب سؤال میپرسد: این الذلیلان علی و العباس. شما زنده باشید و بنی عبدمناف زنده باشند و بنی تیم خلیفه باشند؟
او به لحاظ شرافت قومی و سابقه قبلی نمیتواند زیر بار خلافت ابوبکر برود و نظم جدید را درک نمیکند. میگوید ریاست مال بنی عبدمناف است. پیشنهاد میدهد که نیروی جنگی و پولش را من میدهم و پرچمش با شما؛ زیرا شما در صف اول هستید و من طلیق هستم. حضرت بیرون میآید و پیشنهاد او را نمیپذیرد و میفرماید که شما قصد شرارت داری و میخواهی تفرقه ایجاد کنی.
عمر و ابوبکر نیز متوجه میشوند و با تطمیع، این بلندگو را خاموش میکنند. دیگر صدایی از ابوسفیان شنیده نمیشود. یزید بن ابوسفیان فرمانده مسلمانان در جنگ با رومیها شده است. بعد که دمشق فتح میشود والی دمشق میشود. در سال 18 از دنیا میرود و برادرش معاویه والی شام میشود. این یک باج به ابوسفیان است. از این زمان به بعد یکی از مهمترین پشتوانههای ابوبکر و عمر، تیره اموی میشوند.
از این به بعد میتوان به دوران سکوت تعبیر کرد یا دورانی که نه مواجهه شدید است و نه منافره. ابوسفیان فرزندانش در حکومت دخیل هستند ولی بنیهاشم کنار گذاشتهشدهاند.
تا نیمههای خلافت عمر بر بنیهاشم سخت گرفته میشود و به آنها مناصب دولتی داده نمیشود. از این زمان به بعد عمر، از بنیهاشم کمک میگیرد. مکرر با امام علی (ع) مشورت میگیرد و سعی میکند نسبت خانوادگی با او برقرار میکند. یاران امام را منصب دولتی میدهد. عمار والی کوفه و حذیفه و سلمان والی مدائن میشوند و دیگر یاران امام به خدمت گرفته میشوند. البته اینجا دعوایی بین دو گروه نیست تا زمانی که عثمان خلیفه میشود.
عثمان که خلیفه میشود حضرت علی انتظار داشت که بعد از عمر خلیفه شود و برایش تعجبآور بود که عثمان خلیفه شد. به این جهت عثمان رقیب اصلی خودش را امام میدانست و هر جا که علیه خلیفه شورشی بپا میشد همیشه انگشت عثمان به سمت امام علی (ع) نشانه میرفت.
وقتی عثمان خلیفه شد اتهام مهمی افتاد. اولاً تمامی مناصب به امویها رسید ثانیاً اموال بیتالمال به بنیامیه اختصاص پیدا کرد. کارهایی که عثمان کرد سبب شورش و کشته شدن خلیفه شد.
در یک بحران امام علی (ع) به خلافت رسید. آن انگشت اتهامی که از قبل به سمت حضرت نشانه رفته بود حکایت از این میکرد که قتل عثمان نیز کار حضرت بوده است. هرچند حضرت بیشترین دفاع را از عثمان کرده است و به مرگ او راضی نبود.
در این هنگام بنیامیه علیه امام متحد شدند.
مرحله چهارم:
وقتی عثمان کشته میشود اولین گروهی که علیه امام اقدام میکنند بنیامیه هستند. درست است که جنگ جمل زودتر از صفین به پا میشود و جملیها هوس میکنند که شام را بگیرند ولی اگر دخالتهای معاویه نبود مطمئن باشید که جنگ جمل در شام رخ میداد نه در بصره.
امویهایی که اطراف عثمان بودند اطراف طلحه و زبیر و عایشه رفتند و نگذاشتند که جنگ را در شام بپا کنند. امویها جنگ را در بصره بپا کردند. نامههای مکرر معاویه به عایشه و طلحه و زبیر و مخصوصاً به خود بنیامیه شاهدی بر این مدعا است. او به مروان نامه داد که سعی کنید که جنگ در قلمرو علی باشد و نیروی دو طرف تضعیف شود. برای من فرق نمیکند که چه کسی پیروز میشود؟
اوج مواجهه در جنگ صفین است که دوباره شمشیرها مانند جنگ بدر روبروی هم قرار گرفته است و حضرت در مکاتباتش با معاویه میگوید که این همان شمشیری است که در بدر برادرت و جدت و داییات را کشتم و هنوز شمشیر در دست من است. هرچند حدود سی سال از آن زمان گذشته است.
این مواجهه ادامه دارد تا زمانی که امام علی (ع) به شهادت میرسد. صلح امام حسن (ع) (ع) زمان فروکش کردن این منازعه است و هم اینکه این میدان را به بنیامیه تحویل میدهد. در ادامه ماجرا میبینید که مروانی که در اوج قدرت است از دفن امام حسن (ع) (ع) در کنار پیامبر (ص) ممانعت میکند. بااینکه والی مدینه نیست. او احساس پشتیبانی میکند و مانع میشود.
تا اینجا میبینید که منازعه از قتل عثمان بالا میگیرد. هرچند در صلح امام حسن (ع) (ع) مقداری فروکش میکند و معاویه تعهد میدهد که هیچ توطئهای علیه امام حسن (ع) (ع) و امام حسین (ع) و بنیهاشم نکند ولی به این وعده عمل نمیکند و سرانجام امام حسن (ع) (ع) به شهادت میرسد.
وقتی به واقعه کربلا میرسیم میبینیم که این منازعه به اوج خودش رسیده است. واقعه کربلا اوج منازعه این دو گروه است.
به قبل برگردیم.
وقتی پیامبر (ص) مبعوث شد یکطرف حق مطلق و مخبر صادق با دلایل کافی است و آیینش را به قریش عرضه میکند. طرف مقابل از این ادعا چه تلقی دارد؟ تلقی سران قریش از ادعای نبوت یک تلقی قومی است. میگویند بنیهاشم از قصی تا عبدالمطلب رئیس مکه بودند و هرچه جلوتر آمد قدرتشان تضعیف شد. حالا که پیامبر (ص) مبعوث شده است تصدیق نبوت به معنای تصدیق ریاست و بزرگی است. تلقی قریش از بعثت و نبوت یک تدبیر قومی برای اعاده سلطه است.
این برداشت ادامه پیدا میکند. در جنگ صفین معاویه نمیگوید شما حقید و من باطلم. پدرش با لات و عزی میآمد ولی الآن خودش با قرآن میآید. اینجا است که حق با باطل آمیخته شده است. آن تلقی قومیتی در طرف مقابل هست. در واقعه کربلا میبینیم که امام حسین (ع) یک امام هدایت است ولی طرف مقابل میگوید ما دعوایی داریم و او میخواهد منصب مرا بگیرد. وقتی واقعه کربلا رخ میدهد اوج این منازعه اتفاق میافتد.
در پنجاه سال بعد این ادعا پنهان میشود و حداقل از طرف بنیهاشم جلوه ندارد. اتفاقاً مبدأ یک واقعه بزرگ میشود. وقتی واقعه کربلا تمام میشود بنیهاشم دچار تفرقه میشود و بنیامیه از این فرصت استفاده میکند و این تفرقه را بیشتر میکند.
بنیهاشم به سه حزب تقسیم میشوند:
1- حزب فرزندان امام حسین (ع)
2- فرزندان امام حسن (ع) (ع)
3- محمد حنفیه و فرزندانش. اینها با بنیعباس پیوند میخورند.
15 سال بعد از واقعه کربلا سال 70 بنیعباس به شام میرود و به بنیامیه میپیوندند. در جهاد با رومیان شرکت میکنند. از آنها زمین و باغ و مزرعه میگیرند. البته سازمان پنهانی دارند که علیه بنیامیه فعالیت فکری سیاسی فرهنگی میکنند.
بنی حسن به دو گروه تقسیم میشوند:
1- زید بن حسن: با بنیامیه همکاری میکند.
2- حسن بن حسن: این جریان انقلابی است و دائماً با بنیامیه درگیر هستند.
فرزندان امام حسین (ع) به دو گروه تقسیم میشوند:
1- جریان امامت: به کارهای فکری و فرهنگی روی میآورند
2- جریان انقلابی: مانند زید که دست به قیام میزنند.
در ادامه این ماجرا میبینیم که تا سال صد هجری سختگیری بر علویان بیشتر از دیگر شاخهها است. در این برهه زمانی که اختناق سیاسی است و امام علی (ع) و فرزندانش در زمان معاویه لعن میشوند و مردم با این فرهنگ بزرگ میشوند و از سوی دیگر در واقعه حره وقتی انقلابیون بنیامیه را بیرون میکنند امام سجاد خانوادههای بنیامیه را پناه میدهد. اگر ما بودیم میگفتیم وقت انتقام است ولی امام این کار را نکرد و حدود چهارصد اموی را پناه داد تا اینکه دوباره مستقر شدند. با همه اینها والی مدینه هر هفته پشت تریبون نماز جمعه امام علی (ع) را لعن و سب میکند.
تا زمان امام علی (ع) یک اموی بنام محمد بن ابی حذیفه داریم. ابی حذیفه برادر هند است و از مسلمانهای خوشنام است. پسرش کوچک بوده و عثمان او را بزرگ میکند. این پسر به مصر میرود و علیه عثمان تبلیغ میکند و یکی از متهمان قتل عثمان است. او یک انقلابی داغ در کنار امام علی (ع) است.
فرد دیگر که خون و نسبش اموی است محمد بن ابی بکر است و در خانه امام علی (ع) بزرگ شده است. او به مصر رفته است و به کمک آن محمد دیگر مصریها را علیه عثمان شوراندهاند.
یک محمد دیگر هم داریم که از اولاد جعفر بن ابیطالب است. در مورد این سه محمد میتوان یک سریال ساخت.
باز روابط خانوادگی بین اینها شکل میگیرد یعنی دختر عبدالله بن عباس، همسر نوه ابوسفیان میشود. وقتی واقعه بیعت خواستن از امام حسین (ع) را میخوانید والی مدینه کیست؟ ولید بن عتبه بن ابوسفیان. عتبهای که در جنگهای صدر اسلام کشتهشده است و همسرش یک بنیهاشمی است. بنیهاشم دو تیره مهم بنام بنیعباس و علویان دارد. از بنیعباس میپرسند که کفو دختران شما چه کسانی هستند؟ پاسخ میدهند که بنیامیه. البته از امویانی که از خاندان امام علی (ع) دختر گرفتهاند چشمپوشی میکنم.
در قرن دوم از سال 100 تا 132 قیام زید و یحیی را داریم. در بین بنیهاشم و مخصوصاً علویان یک منازعه مالی مدیریتی بر سر موقوفات پیامبر (ص)، امام علی (ع) و حضرت فاطمه (س) بود. امام علی (ع) تصدی اینها را به فرزند ارشد خود داده بود. امام حسن (ع) (ع) شهید شد و به امام حسین (ع) رسید. بعد از شهادت امام حسین (ع) برادر ایشان یعنی محمد حنفیه و عمر بن علی زنده هستند. علاوه بر آنها حسنیها میگویند که ما متصدی هستیم و حسینیها نیز در این زمینه مدعی هستند.
به دفتر والی شکایت میکنند. بنیامیه از این فرصت استفاده میکنند تا اینها را به جان هم بیندازند. وقتی مشاور والی مدینه میگوید که با این راهحل مشکل را حل کن. وقتی طرفین از محل دادرسی بیرون میروند به او میگویند که چکار داری که موضوع حل شود؟ باید این موضوع ادامهدار شود.
این منازعه زیاد پررنگ نیست ولی وجود دارد و گهگاهی به سلطان اموی نیز کشیده میشود. تا سال 64 منازعه بین بنیهاشم و سفیانیان است و از این سال به شاخه مروانی یعنی حکم بن ابی العاص و فرزندانش میرود. دعوا تا سال 132 ادامه پیدا میکند.
هر سه گروه بنیهاشم سازمان تبلیغی دارند. یار و یاور جمع میکنند. زید و یحیی قیام میکنند و سرانجام سازمان تبلیغی سیاسی فکری بنیعباس موفق میشود مردم خراسان را با خودش همراه کند و طومار بنیامیه را بپیچد. ماه صفر سال 132 سفاح بهعنوان اولین خلیفه انتخاب میشود.
چند ماه طول میکشد که سپاه خراسانی عباسی به شام برسد. جنگ در موصل ادامه دارد و به شمال سوریه و دمشق و مصر کشیده میشود و سرانجام سر خلیفه اموی را میبرند و نزد سفاح میآورند. این کار سپاه خراسان است.
دو حادثه در اوایل حکومت عباسی اتفاق افتاده است یک حادثه در فلسطین و یکی در کوفه. عبدالله بن علی نامزد جنگ شده است و فرماندهی سپاه خراسان را بر عهده گرفته است و بعد از پیروزی فرماندار دمشق شده است.
یک روز، باقیمانده بنیامیه را دعوت میکند به یک مهمانی. نزدیک نود نفر جمع میشود. سفره را پهن میکنند و گارسونها را بالای سر مهمانان میگذارند. زیر لباس هرکدام خنجری است و عبدالله هم در صدر مجلس نشسته است که غذا را بیاورند ولی بجای غذا دستور میدهند که سر مهمانان را ببرند و داخل ظرفها بگذارند. این اتفاق را قبلاً انوشیروان با قتلعام مزدکیها در مدائن انجام داده بود که این کار آنها نیز به تقلید از او بود.
چند ماه بعد در کوفه سفاح به باقیماندههای امویان امان داده است. نزدیک هفتاد اموی جمع شدهاند. هرروز صبح باید به دفتر حکومتی بیایند و اظهار حمایت کنند. در یک جلسهای که همه جمع شدهاند شاعری شیعی وارد مجلس میشود امویها را میبیند و خونش بجوش میآید و هم آنجا یک شعری برای سفاح میخواند. با این قصیده خون سفاح نیز بجوش میآید و بجای جایزه جلاد با شمشیر گردن همه را میزند.
اگر بنیعباس میگویند که ما انتقام گرفتیم منظورشان این دو حادثه است. شما در اینجا میبینید که اوج منازعه برعکس اتفاق میافتد. اگر تا حالا بنیامیه بنیهاشم را میکشتند و تبعید میکردند الآن نوبت بنیهاشم رسیده است البته در شاخه عباسی. تعداد اندکی از بنیامیه توانستند فرار کنند و به اندلس بروند و قدرتی به دست آورند و در سال 136 حکومتی تشکیل دادند. درهرصورت بنیعباس تلاش کردند نسل بنیامیه را از بین ببرند.
اندلس که قلمرو عباسی بود به دست امویان افتاد. میگویند عبدالرحمان داخل از نسل هشام بن عبدالملک توانست کمکم اسپانیا را متحد کند و به قدرت زیادی برسد. چند بار منصور تلاش کرد آنها را از بین ببرد ولی نتوانست و ناچار شد آنها را به رسمیت بشناسد. کمکم قدرتمند شدند و نزدیک سیصد سال در اندلس حکومت کردند. از سال 136 تا 421 ق.
در این مدت، قلمرو عباسی به سه پاره بزرگ تقسیم میشود. قسمت شمال غرب آفریقا به دست سادات حسنی میافتد و نوههای امام حسن (ع) (ع) از نسل عبدالله محض بنام ادریسیان به قدرت میرسند. الآن هم سلطان مراکش از نسل همانها است. ازاینجا تا اسپانیا تنگه جبلالطارق است. از این منطقه تا مصر به دست فاطمیان فرزندان جعفر است. در قسمت شرقی نیز به دست بنیعباس است.
امویانی که در اندلس هستند به لحاظ مرز جغرافیایی هم با ادریسیان و هم با فاطمیان هممرز هستند. کشتیهای جنگی عباسیان مکرراً به مغرب حمله میکنند و بندرها را غارت میکند و گاهی نیز به قلمرو فاطمیان حمله میکند.
امویها در شمال اسپانیا با فرانسه هممرز هستند که با مسلمانان در حال جنگ هستند. هارون به پادشاه فرانسه نامه مینویسد و از آنطرف سلطان اموی به پادشاه روم نامه مینویسد. هر دو با این پادشاهان ارتباط برقرار میکنند تا قلمرو خود را حفظ کنند یا به قلمرو دیگری حمله کنند.
هم روابط عباسیان با فرانسه خوب میشود و هم روابط فاطمیان با فرانسه خوب میشود. از آنطرف روابط این دو تا با رومیان تیره است و روابط امویها با رومیها حسنه میشود؛ یعنی روابط خارجی نیز بر ا ساس یک منازعه شکل میگیرد.
یک اتفاق مهمتری میافتد. سه مرکز قدرت بنام قرطبه، قاهره و بغداد است که با هم منازعه فرهنگی فکری دارند. شاعرانشان علیه یکدیگر شعر میگویند.
نهایتاً پرونده بنیامیه به دست سادات حسنی مختومه میشود. در سال 421 شاخهای از سادات حسنی مغرب به اسپانیا مهاجرت میکنند و زمانی که آخرین سلطان اموی اندلس ناپدید میشود کسانی که در این دولت قدرت دارند بنی حمود از سادات حسنی ادریسی مغربی هستند. بعد از آنها سرانجام پرونده بنیامیه به دست سادات حسنی مختومه میشود.
من سعی کردم فهرستوار رئوس مطالب را عرض کنم و یک تصویری از منازعه بنیهاشم و بنیامیه ارائه کنم.
پسازآن، سخنران جلسه به سؤالات حضار پاسخ گفت.
برای دریافت فایل صوتی جلسه، اینجا را کلیک کنید!